• /

    نجوا

  • /

    نجوا

  • /

    نجوا

  • /

    نجوا

  • /

    نجوا

از زمزمه دلتنگیم

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

 حسین منزوی

  • چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
  • ۰

رخ نداده هنوز

 

رسیده ام به غریبی که رخ نداده هنوز
و اتفاق عحیبی که رخ نداده هنوز
و جرم تازه ی از پیش متهم شده ام
گناه گندم و سیبی که رخ نداده هنوز
میان چشم من و تو کسی لگد کوبید
به عشق، حس نجیبی که رخ نداده هنوز
هنوز منتظرم من اگر چه می افتد
دلم به دام فریبی که رخ نداده هنوز
به احتمال قوی مرگ در کمین من است
و خواب های مهیبی که رخ نداده هنوز
و باز دست پر از خالی ام هجوم آورد
به سمت«امّ یُجیبی» که رخ نداده هنوز
دوباره از پس این روزهای در به دری
چه مانده است نصیبی که رخ نداده هنوز؟

یوسف ابوعلی نژاد

  • چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
  • ۰

بس است!

  • سه شنبه ۲ تیر ۱۳۹۴
  • ۰

فرد، یا ، زوج

 
آدم ها این روزها مثل جمعه ها می مانند
پر از ابهامند
معلوم نمیکنند
فردند ،  یا  ،  زوج
  • چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
  • ۱

این عشق چه در سر دارد

نیست معلوم که این عشق چه در سر دارد
دست بردار که دست از سر من بردارد
چشم بر هم زدم و نیمه ای از عمر گذشت
حال چشم تو سر نیمه ی دیگر دارد
لب واکرده به لبخند مبین ، این زخم است
که سپیدار تبر خورده به پیکر دارد
دست از دامن این باغچه بردار که عشق
خرمنی دارد اگر از گل پرپر دارد
قدر یک جرعه به پیمانه اگر دارد مرگ
عشق بسیار از این دست به ساغر دارد

علی سعادت شایسته
  • يكشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
  • ۰

باران، غـروب، توی ترافــیک، بی قـرار

باران، غـروب، توی ترافــیک، بی قـرار
زل می زنم به شیشه، به بازی روزگار
تصنیف های گنگ، غزل، پاپ، سنتی
دنبــال حـرف تازه جلـو می رود نـوار
پشت چراغ بی کسی ام گـیر کرده ام
در چشم های هیز خیابانِ...( زهر مار )
دارد زنی قدم به قدم خسته می شود
دارد شکارِ خسـته فقـط یک دقیقه کار
سیگار، استرس، تبی از جنس ابتذال
راننده ی کـناری من می شود خـمار
اصلاً کسی بخـاطر باران نمی شنید
هق های بی صدای زنی را که زار زار ...
شاید فقط مسکن این درد گریه است
فریاد بی صدا، خفگی، نوعی انتحـار
حالم بد است، بدتر از این غیر ممکن است
باید بمیـرم آخــر این قصــه چند بار
قانون کم است، جامعه را دور می زنم
وقتی که از خلاف جهت می کنم فرار

سیدمحمدعارف حسینی
  • يكشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
  • ۱

مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد

مثل تو هرکس آشنایی در سفر دارد

 مانند من، مانند من چشمی به در دارد

 

 در سربزیری حاجتی دارد که می‌خواهد

 روی زمین تا تکّه نانی دید بردارد

 

 اشکی‌ست اشک او که می‌گویند یاقوت است

 آهی‌ست آه او که می‌گویند اثر دارد

 

 من اشک‌هایی داشتم، تنها خودم دیدم

 شاید فقط آیینه از دردم خبر دارد

 

 من بغض‌هایی را فرو بردم که ترسیدم

 از رازهای سر‌به‌مُهری پرده بردارد

 

 یک عمر در خود ریختم تنهاییِ خود را

 انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد

 

 انگار کن آتشفشانی در سرم دارم

 روزی مرا بیدار کن اما خطر دارد

 

 دلشوره‌یی دارم، گمانم ماهیِ سرخی

 در عمق دریایی به قلّابی نظر دارد ...

 

مهدی فرجی

 

  • يكشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
  • ۰

بگذار سر به سینه ی من در سکوت

بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست

گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست

 

بگذار دستهای تو با گیسوان من

سر بسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

 

دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق

چیزی که دیر می برد از آدم آبروست

 

آزار می رسانم اگر خشمگین نشو

از دوستان هر آنچه به هم میرسد ، نکوست

 

من را مجال دلخوشی بیشتر نداد

ابری که آفتاب دمی در کنار اوست

 

آغوش واکن ! ابر مرا در بغل بگیر !

بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست

مژگان عباسلو

 

  • يكشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
  • ۲

نفسم جا نیامده است

 

رفته...هنوز هم نفسم جا نیامده است

عشق کنار وصل به ماها نیامده است

معشوق... آنچنان که تویی دیده روزگار

عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده است

صدبار وعده کرد که فردا ببینمش

صد سال پیر گشتم و فردا نیامده است

یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم

یکبار هم برای تماشا نیامده است

ای مرگ! جام زهر بیاور که خسته ایم

امشب طبیب ما به مداوا نیامده است

دل خوش به آنم از سر خاکم گذر کند

گیرم برای فاتحه ی ما نیامده است

حامد عسکری

  • شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
  • ۲

نیمی از جان مرا بردی

 

نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی

نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

سجاد سامانی

  • شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
  • ۲