بی روسری بیا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتی اگر که در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنی تر از رگ گردن ببینمت
مثل لزوم نور برای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بین ماندن و رفتن ببینمت
اندازه ی غصه؛حرف از او بزنم
بی فایده ست ناله؛ یا هو بزنم
هرچند که حال گریه دارم اما
باید که به اشک هم کمی رو بزنم
علیرضا همتی فارسانی
یکباره زده خیال رفتن به سرم
با آنکه پرم شکسته باید بپرم
پرواز برایم آنقدر مشکل نیست
کافی است فقط پرت بگیرد به پرم
مثل آن لحظه که حفظ غم ظاهر سخت است
ماندن چشم به دنبال مسافر سخت است
چشمهایت، دل من، کار خدا یا قسمت
و در این غائله تشخیص مقصر سخت است
ساحلی غم زده باشی چه کسی می فهمد
که فراموشی یک مرغ مهاجر سخت است
مثل یک کوچه بن بست خرابت شده ام
گاهی از من بگذر، حسرت عابر سخت است!
قرص آن صورت ماهت شده یادآور قرص
با دو تا قرص هم آرامش خاطر سخت است
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چنــد ساعت شده از زندگیــــم بی خبرم
این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیــه ها گــم شده و در به درم
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم
بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشـــق بسوزد کـــه درآمد پدرم
بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک
کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم
من خدای غزل ناب نگاهت شده ام
از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم