• /

    نجوا

  • /

    نجوا

  • /

    نجوا

  • /

    نجوا

  • /

    نجوا

اگر نبودم

  • شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
  • ۲

وقت ناامیدی

  • شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
  • ۲

ثابت می کنند

  • شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
  • ۲

سرک

  • جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
  • ۲

شکستن

 

دل کسی رو شکستی

روی دیوار میخی بکوب

تا ببینی چقدر دل شکستی

هروقت دلشان را به دست
اوردی


میخی را از روی دیوار بکن

تا ببینی چقدر دل به دست
اوردی


اما چه فایده؟؟؟ که جای
میخ ها بر روی دیوار میماند
....

  • پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
  • ۰

واقعا

تصاویری از جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی (21)

  • پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
  • ۳

بگذارید تا می توانم...

کارت پستال درخواستی طراحان

  • چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
  • ۲

پست ترین آدم ها

  • چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
  • ۷

روی گرداندی

روی گرداندی و بر ما یک نگاه انداختی
روی گرداندی و ما را یاد ماه انداختی

روی گرداندم ببینم شب سر بام که ای
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی

خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه…
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی

شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب
خوب می دانی چه آشوبی به راه انداختی

“با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام”
بعد از این، حالا که ما را در گناه انداختی

آن شب قدری که می گفتند خلوت با تو بود
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی

خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم
آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی!


مژگان عباسلو

 

  • دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
  • ۲

از حالت چشم تو

 

رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد
خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست
بسته ی خالــی قرصم پُر ِ از بیداری ست

بسته ی خالـی یک پنجــــره در دیوارش
بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیگارش

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده
بستــه ی خالــــی یک خانـه ی دور افتاده

بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر
بسته ی خالی یک صندلـــی خالی تر!

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود
بسته ی خالــی پاییز کـه در جیبت بود

مرگ، پیغـــام تو در گوشـی خاموشم بود
بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود

قفل بودم وسط تخت بـه زندانی که
زدم از خانه به کوچه به خیابانی که

دور دنیای تــو هـــی آجـــر و آهن چیده
همه ی شهر در آن عق شده و گندیده

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته
همـــه ی شهــر دو تا پا شده و در رفته

بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز
دلــــم آشوب شده از خـــودم و از همه چیز

فکر یک صندلـــی پــــُر شده توی اتوبوس
فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس

زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده
بچه ای خسته کـــــه از راه، عقب افتاده

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده
مرد با عقربـــــه ی روی مچش خوابیده

منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم
یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که

خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها
جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد
جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت
بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت

جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است

 

فاطمه اختصاری



 

  • دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
  • ۰