هنوز گاهی میان آدمها گم می شوم…!
کوچه ها را بلد شدم…
خیابانها را بلد شدم…
ماشینها را، مغازهها را،
… رنگهای چراغ قرمز را…
ولی هنوز گاهی میانه آدمها گم می شوم
آدمها را بلد نیستم
فقط غروبهانیست که دلگیراست...

هیچ گاه
برای دیدارت
زمان تعیین نمیکنم…
شاید ساعت حسادت کند و خواب بماند…
هیچکس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه!!!
ولی حداقل من یادش دادم که وقتی شکست ،
لبه ی تیزش دست کسی رو که شکستش نبره...!
بی غزل یا با غزل سنگ صبورت کرده اند
مثل کوهستان غم صعب العبورت کرده اند
آینه ها با غبار سال ها دلواپسی
ناگزیر از فهم خود بسیار دورت کرده اند
بر کسی خرده مگیر این حال وروز نحس را
مست های بی سرو پا گرچه دورت کرده اند
مست ها این مردمان خیره و تشنه به خون !
در دل خمخانه ها زنده به گورت کرده اند
خاک باید خورد کنج زندگانی سال ها
گرچه چون دیوان اشعار قطورت کرده اند
قصد آزار تو را دارند یا حافظ کشی!
بس که با هر فال خوب وبد مرورت کرده اند
آینه در دست دارند و برای دلخوشی
نور بر قبر تو تابانده و کورت کرده اند
مردمان این مردمان سخت جان و سنگ دل
ماهی ناخوانده ی تنگ بلورت کرده اند
سید مهدی نژادهاشمی
دوستت دارم هایت را پس میـدهـم ،
بـــر دلــم سنگینی میکند این همه دروغ ....... !