بی روسری بیا که دقیقا ببینمت
اما به گونه ای که فقط من ببینمت
با تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشت
حتی اگر که در صف دشمن ببینمت
نزدیک تر شدی به من ازمن به من که من
حس کردنی تر از رگ گردن ببینمت
مثل لزوم نور برای درخت ها
هر صبح لازم است که حتما ببینمت
حس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباد
درشک بین ماندن و رفتن ببینمت
اندازه ی غصه؛حرف از او بزنم
بی فایده ست ناله؛ یا هو بزنم
هرچند که حال گریه دارم اما
باید که به اشک هم کمی رو بزنم
علیرضا همتی فارسانی
یکباره زده خیال رفتن به سرم
با آنکه پرم شکسته باید بپرم
پرواز برایم آنقدر مشکل نیست
کافی است فقط پرت بگیرد به پرم